نشسته بودیم تو اتوبوس
آقاپسری جوون همراه با مادرش وارد اتوبوس شد.
بعدازکمی مادر آقا پسر روی صندلی که جلوی مابود نشست و به پسرش اصرار میکردکه عرفان پاشو بیا اینجا بشین ،اینجا پنجره داره و ...
من توذهنم داشتم فکر میکردم پسری بااین سن که دیگه نباید مادرش براش امرونهی کنه و باید برعکسش باشه،ینی اون پسر هوای مامانشو داشته باشه و بگه کجابشینه که براش بهتره و ....
کمی بعد دیدم پسره سرشو نزدیک پنجره کرده و انگار حالش بده،من گفتم شاید حالت تهوع بهش دست داده.ولی کمی گذشت، دیدم مثه بچه ها داره گریه میکنه،خیلی جا خوردم.بعدش هم باحالتی عصبانی پاشد بسمت مامانش اومد و همینجوری همراه با فحشی که میداد مامانشو میزد....که بالاخره مادرش به آقای راننده گفت که پسرشو دعوا کنه که بشینه سرجاش.تازه اونموقه بود که فهمیدم اون آقا پسر یه مشکلی داشته که مادرش براش تصمیم میگرفت.و من هم دوباره از روی اونچه که میدیدم،حکم صادر کرده بودم
پروردگارم
قاضی تویی!
کمک کن هیچوقت قضاوت نکنیم!
:: موضوعات مرتبط:
مطالب آموزنده ,
,
:: برچسبها:
قضاوت ,
قاضی ,
دید ,
اشتباه ,
حکم ,
,